[چیزی دربارهی من]
با انگشت شست و اشاره چشمامو مالیدم و پتو رو کنار زدم. نیم خیز شدم و گوشی رو برداشتم. حدودا ده بود. پیام استاد و دیدم که درباره استاد مشاور پیشنهادهایی میداد. فکر کردم چقدر از این زن ممنونم. شایدم اون لحظه اونقدر گیجِ خواب بودم که سپاسگزاری یه ذهنم نرسید. به هرحال نیم ساعت بعد همینو براش نوشتم.
بالاخره بعد روزها صبحانه خوردم. بعد رفتم سراغ دفترم و بدون هیچ تردیدی شروع کردم به نوشتن. عجیب شد. خیلی عجیب. یعنی بعید میدونم کسی اون چیز و اینجوری بنویسه اما دوسش دارم.
باید خیلی اصلاح بشه ولی این نسخه اول و دلم میخواد تا همیشه نگهش دارم.
یه خرما بر میدارم و با یه جرعه چای میخورم. بهی گفت دلش چای میخواد ولی خوابید.
ناهار درست و حسابی ای نخوردم و عجیب گرسنمه. فعلا مونده تا شام.
به چیزای مختلفی فکر می کنم. اما در کل دارم روز آرومی و میگذرونم. بابت همین خدا رو شکر✨